بازی آخر بانو   2013-09-25 20:46:09

گل بانو
روستای گوران سال ۱۳۵۹است. در مراسم خاکسپاری اختر و امیر اسفندیاری، جوانان اعدامی هستیم. رفیق باقریان در وصف آن ها حرف می زند. دختر جوانی همراه با خلق زحمتکش ایران پیمان می بندد که جلوی پایمال شدن خون آن دو را بگیرد. جوانان حاضر که دوستان اختر و امیر هستند دست می زنند. مادرشان توران خانم حضور دارد و سخت گریه می کند. پدرشان عزیزالله بگ است. من و مادرم حلوا پخش می کنیم. اختر کسی بود که برای اولین بار کتاب ماهی سیاه کوچولو را به من داد. من همیشه شاگرد اول بودم و اختر به این بهانه به من جایزه می داد. حیدر که خودش را نامزد من می داند و ایام سربازی اش را می گذراند، سر مزار حاضر شده، کنار موتورش ایستاده و مرا نگاه می کند. پدر و مادر های ما با هم دخترعمو پسرعمو هستند. حیدر مدت ها پیش مادرش را از دست داده و پدرش زن دیگری گرفته، من هم پدرم را در بچگی با برق آسمان از دست دادم اما مادرم پس از آن ازدواج نکرد. ما با عمه سلطان که عمه اختر است در یک خانه قدیمی زندگی می کنیم. من، مادرم و برادرم داوود، کارهای عمه سلطان را انجام می دهیم. آن روز بعد از مراسم، حیدر به خانه ما می آید. او داوود را برای خرید سیگار به بیرون از خانه می فرستد و از خلوتی خانه استفاده می کند تا خودش را به من نزدیک کند. او دوست دارد با من نامزدبازی کند اما من او را برای زندگی آینده ام انتخاب نکرده ام. من شوهر مکانیک نمی خواهم، می خواهم معلم شوم. حیدر با چاقو مرا تهدید می کند که مبادا زن کسی دیگر شوم. برای من ماتیک و شیرینی می آورد تا دلم را بدست آورد.

آقای محمد جانی پسر عمویم و همسرش منیر خانم مرتب یرای من کتاب می فرستند که بخوانم و به آن ها پس بدهم. آن ها کتاب های جلال آل احمد، دکتر شریعتی ، به آذین و غیره را به من امانت می دهند و مادرم از این بابت عصبانی است. او معتقد است که من، گل بانو محمد جانی، آخر با خواندن این کتابها بدبخت می شوم.

دوستم ملیحه را می بینم، او به من خبر می دهد که روستا شلوغ شده. مدتی پیش محسن، پسر عمه او را گرفته اند. به طرف قبرستان که لحظه به لحظه شلوغ می شود می رویم. عده ای سخنرانی کرده و قبر اختر و امیر را با خاک یکسان می کنند چون معتقدند که آن دو کمونیست بودند و نباید در قبرستان مسلمانان خاک می شدند. آن شب، خان از مادرم می خواهد که به قبرستان بیاید تا نبش قبر کرده و اختر و امیر را به جای دیگری منتقل کنند. مادرم به خاطر پول و به شرط باز کردن یک دکان این کار را می کند و آن شب مرا هم با خودش می برد. بوی مرده ها مرا آزار می دهد. مرده ها پوسیده اند. من از همان شب بیمار شده و هذیان می گویم. مرا به بیمارستان می برند و شوک می دهند تا بهتر شوم. آن سال خانم راستی مدیر مدرسه با یک دنیا منت مرا ثبت نام می کند چون مرا روانی می پندارد. به او و معاون مدرسه، خانم عزیزی، می گویم که من و مادرم در خانه عمه سلطان، عمه اختر کار می کردیم و بعد از مرگ اختر من ضربه بزرگی خوردم. می پذیرند اما به من می گویند گل بانو خودت را برای یک بچه فئودال ناراحت نکن. از ماجرای نبش قبر هیچ نمی گویم.

سعید
من سعید نوری هستم و در شمس آباد زندگی می کنم. آن روز داشتم با دلو از چاه آب در می آوردم که گل بانو سلام کرد و وارد شد. شرمی دخترانه در صدایش بود. چشم های عسلی اش را حلقه های کبود در برگرفته بودند. زنم نسا در حال لباس شستن بود. مادرگل بانو به ما گفته بود دخترش مدتی به خاطر مریضی، خانه پسر عمویش می ماند. آن روز مادر و برادر گل بانو خانه نبودند و در اتاقشان قفل بود. هوا سرد بود. نسا گل بانو را به اتاق ما راهنمایی کرد. همان دم در نشست و مشغول درس هایش شد. من کتاب مکتب های ادبی را می خواندم و سیگار می کشیدم. گل بانو قرص اعصابش را خورد و به خواب رفت. نسا قبل از من با کس دیگری ازدواج کرده است و سه تا بچه دارد اما شوهرش مرده است. نسا آن روز با دیدن گل بانو بغض کرده یاد دخترش صنم افتاد. فعلا بچه هایش پیش برادرشوهرش هستند.

روزی دیگر من کتاب داستان یک شهر را می خواندم. نسا حس می کرد حوصله ام سر رفته پیشنهاد کرد به خانه بی بی خاور، مادر گل بانو و داوود، برویم. می رویم. تخمه می شکنیم و چای می خوریم اما من حواسم به گل بانو است. من سیگار می کشم و بی بی خاور چپق. می خواهم بدانم داوود در چه کلاسی درس می خواند. از حرف هایش می فهمم کلاس دوم راهنمایی است اما به زرنگی خواهرش نیست. با حرف های ما گل بانو تمرکز ندارد. نسا او را به اتاق ما می فرستد. بی بی خاور و نسا از چشم زدن آدم ها حرف می زنند. من به بهانه سیگار به اتاقمان می روم و گل بانو را می بینم که کتاب داستان یک شهر نوشته احمد محمود را از طاقچه اتاقمان برداشته و می خواند. گل بانو از آمدن من یکه می خورد. باورم نمی شود که دختری دهاتی با آثار احمد محمود آشنا باشد. او حتی سووشون را خوانده است.

نسا باردار است. من معلم مدرسه هستم. بی بی خاور و نسا هر روز با هم نان می پزند. آن روز بی بی خاور به خانه عمه سلطان رفته بود تا شاخه خشک برای پختن نان از او بگیرد. جوانی تفنگ به دست از پایگاه مقاومت سلمان فارسی شمس آباد به در خانه آمد و سراغ بی بی خاور را گرفت. او کلیدهای منزل اسفندیاری را می خواست. گل بانو کلیدها را به او داد. در منزل اسفندیاری تعدادی اسلحه پیدا کردند.

پدرم افسر ارتش است. مادرم از تهران به دیدن من می آید. وقتی می فهمد که نسا از من باردار است و او را عقد کرده ام الم شنگه به پا می کند. او می داند که نسا بیوه زن بزرگ سالی است که سه بچه بزرگ دارد. از من می پرسد تو که برای خودسازی به ده آمده بودی چرا زن بیوه را حامله کردی؟ مادرم به نسا می گوید که دختر خاله ام منتظر ازدواج با من است. نسا اشک می ریزد و می گوید که من مردانگی کرده ام و بعد از حاملگی اش او را عقد کرده ام. مادرم را با بی بی خاور آشنا می کنم. از وقتی فهمیدم گل بانو کتاب خوان است همه حواسم به او است. مادرم و نسا شب ها در اتاق بی بی خاور می خوابند. نقشه ای دارند. حتی گل بانو و داوود را هم برای درس خواندن به اتاق من فرستاده اند. گل بانو معتقد است مادرش و مادر من خیلی سیاستمدار هستند و به هم شباهت دارند. آن دو تبانی کرده اند که نسا را سر خانه و زندگی اش بفرستند. گل بانو فکر می کند نسا ضرر کرده چون یک زن ایلیاتی است که از ایل و تبار و بچه هایش دور افتاده. من عصبانی شده و گل بانو را بی شعور خطاب می کنم. مادرم و بی بی خاور کاری می کنند که نسا دخترشش ماهه اش را سقط کند. بچه را بی بی خاور زیر درخت انار خانه خاک می کند. نسا دیگر پیش من نیست. از این به بعد او مرا برادر خود می داند. بی بی خاور کدخدای رحیم آباد را واسطه کرده تا با برادرشوهر های نسا حرف بزند و به آن ها بگوید نسا بی گناه بوده و اصلا باردار نبوده، مدتی بادبند شده و عادت ماهیانه اش قطع شده، از ترسش خود را به گردن یک بچه شهری انداخته ولی ارتباطی با او نداشته است. خانواده نسا این حرف ها را باور نمی کنند اما چشم پوشی کرده و او را می پذیرند تا به آب و ملک و بچه هایش رسیدگی کند. مادرم طلاق نسا را می گیرد و برای بی بی خاور مقداری وسایل خانه می خرد و به تهران می رود.

یک شب که بی بی خاور برای زایمان کسی به دهات اطراف رفته، گل بانو را می بینم که به طرف طویله می رود. در طویله مچ او را می گیرم و تازه متوجه می شوم که مقدار زیادی کتاب در لابلای کاه ها مخفی کرده است. گل بانو با دیدن من غش می کند، او را بغل کرده به اتاقشان می برم. از داوود برای بهبودی اش کمک می گیرم. گل بانو بعدا برای من توضیح می دهد که کتاب ها متعلق به کتابخانه گوران هستند و منیر خانم، زن پسر عمویش که کتابدار آن جاست، کتاب ها را داده تا قایم کنند.

من برای شب نشینی به اتاق بی بی خاور آمده ام، حیدر از مریوان آمده و گرم گفتگو است. گل بانو نمی تواند در سروصدا درس بخواند، در ضمن دود سیگار حیدر اذیتش می کند. او را به اتاق خودم می فرستم. حیدر متعجب می شود. به سراغ گل بانو می رود و با او مشاجره می کند. از وجود من در آن خانه ناراحت است. گل بانو با گریه به اتاق خودشان برمی گردد.

بی بی خاور نزدیک عید که می شود برای زنده ها خانه تکانی می کند و برای مرده ها نان روغنی می پزد. من از فرصت استفاده می کنم به اتاقشان می روم و با گل بانو حرف می زنم و به او می گویم که فردا برای تعطیلات عازم تهران هستم. می خواهم در برگشت از تهران با گل بانو ازدواج کنم، می دانم او هم مرا دوست دارد.

به تهران می آیم. شانزدهمین روز اقامتم دختر خاله ام سیما به خانه ما می آید. در خانه تنها هستم. سیما لباس وسوسه برانگیزی پوشیده. خودم را به سیما نزدیک می کنم که ناگهان صدای زنگ در بلند می شود. کسی پشت در نیست. اعلامیه در خانه انداخته اند. انگار زنگ در یک ندای غیبی بوده تا دچار گناه نشوم. از خوشحالی گریه می کنم و از سیما می خواهم خودش را آزاد حس کند و همسر هر مردی که دوست دارد بشود چون من اهل ازدواج با او نیستم. سیما ناراحت شده با قهر می رود.

به ده برمی گردم. یک روز که مشغول خواندن کتاب شریعتی هستم مش رحیم می آید و خبر اسارت پسرش حیدر را در عراق می دهد. بی بی خاور و گل بانو گریه می کنند. من متعجبم از این که گل بانو برای یک پسر لات گریه می کند. مش رحیم و بی بی خاور را دلداری می دهم و می گویم نگران نباشند چون اسرا زیر نظر صلیب سرخ هستند. گل بانو لب چاه نشسته و گریه می کند. به او می گویم که متعجبم برای یک پسره لات چاقوکش گریه می کند. ناراحت می شود و از حیدر برایم می گوید و سختی هایی که در زندگی کشیده است. او خودش و حیدر را در یک طبقه می بیند و مرا در طبقه ای دیگر. او دل به حیدر نداده اما از اسارتش هم خوشحال نیست. گل بانو مرا سرزنش می کند که تاوان گناه پدر ارتشی ام را با ازدواج با زن های بیوه و دختر های فقیر می خواهم بپردازم. سیلی محکمی به صورتش می زنم و بلافاصله پشیمان می شوم. تا چند روز با هم قهر هستیم. یک روز جمعه برایم آش می آورد و با او آشتی می کنم. داستانی کوتاه نوشته ام و برایش می خوانم. مرا به نوشتن تشویق می کند. از بعد از اسارت حیدر بی بی خاور سعی می کند مرا با گل بانو تنها بگذارد.

یک روز چهار مرد با یک پیکان به مدرسه می آیند و آقای صبحی معلم کلاس بغلی را با خود می برند. من فکر می کنم آمده اند مرا به خاطر ارتباط با گل بانو بگیرند. می خواهم برایشان توضیح دهم که هیچ ارتباطی بین ما نبوده. وقتی به خانه می روم تصمیم می گیرم تمام نشریات و کتاب ها را از بین ببرم. با گل بانو مشورت می کنم. همه را در طویله کنار کتاب های کتابخانه پنهان می کنیم. گل بانو داستان کوتاهی که نوشته ام و عکسی از شریعتی را برای خودش برمی دارد.

بار دیگر دو نفر در مدرسه به سراغم می آیند. یکی از آن ها مرد میان سالی است که در مصادره خانه اسفندیاری او را دیده ام. از من در مورد آقای صبحی می پرسند. می دانند که قبلا ازدواج کردم وهمسرم را طلاق دادم. آن ها از خرمن سوزی روستای جوکاران سخن به میان می آورند. احتمال می دهند کار صبحی باشد.

چند روز بعد من از بی بی خاور گل بانو را خواستگاری می کنم. می خواهم به تهران بروم تا با خانواده ام برای خواستگاری رسمی برگردم. بی بی خاور فکر می کند مادرم مخالفت می کند، از من می خواهد گل بانو را به محضر ببرم و عقدش کنم. من نمی پذیرم. اما قول می دهم با خانواده ام برای خواستگاری رسمی بیایم.

گل
دستش گرم بود، در را که بست بازی را شروع کردم. همان جا توی هال روی زمین نشستم و چادر سفیدم را تا روی ابروهایم کشیدم. او به من گفت به خانه بخت خوش آمدی. با همان لباس پفکی عروسی شام شب زفاف را با دست در قابلمه خوردم. از خوردن پیاز غفلت نکردم. او هم با دست مشغول خوردن گوشت و پلو با پیاز شد. معلوم بود ناشی است. حین خوردن با من شوخی می کرد. مانده بودم چطور مردی که با آهنگ صدایش قبرها ویران می شدند می توانست شوخ طبع باشد. حجله را که می بینم جا می خورم چون مثل مهد کودک آذین شده. از او می خواهم چمدانم را در اتاقی که مملو از کتاب است بگذارد. می گذارد و من به او پنجاه تومان انعام می دهم. بلند می خندد. لباسم را عوض می کنم ولی حال تهوع دارم. حالم به هم می خورد. او دستپاچه می شود. می خوابم و با صدای استغاثه او از خواب بیدار می شوم و نماز می خوانم. مادرم صبحانه و کاچی صبح عروسی برایمان می آورد. چای و تخم مرغ را پرسروصدا می خورم. می خواهم اذیتش کنم. به کتابخانه می روم. کتاب هایش بیشتر مذهبی و کمتر سیاسی است، اصلا رمان ندارد. وارد اتاق می شود. به او می گویم که کتابخانه اش فقیر است چون رمان ندارد. قول می دهد جبرانش کند. ما نوزده سال تفاوت سن داریم، از او می پرسم چرا مرا برای ازدواج انتخاب کرده و او از عشق و علاقه اش می گوید. من باور نمی کنم. من فکر می کنم چون از همسر اولش بچه دار نشده با من که زیبا بودم و فقیر و راحت می توانسته مرا به دست آورد ازدواج کرده است. او ادعا می کند چون باهوش بودم مرا انتخاب کرده. احساس می کنم بازی خورده ام. از این که در این بازی وارد شدم ناراحتم. من هنوز به سعید فکر می کنم. بعد از چهل و سه روز که از ازدواج ما می گذرد محمد جانی ما را پاگشا می کند.

سه ماه از عروسی من و ابراهیم رهامی می گذرد. من حال تهوع دارم و او خوشحال است چون گمان می کند من باردارم. در این سه ماه فقط شب ها از خانه بیرون آمدیم تا کمتر کسی را ببینیم. صبح مرا برای آزمایش حاملگی به بافت می برد. در ماشین من ناراحتم که او مرا به خاطر بچه دار شدن انتخاب کرده. او از عقیده من ناراحت و عصبانی می شود، محکم توی صورت من می کوبد. خون از بینی من جاری می شود. خون را به شیشه ماشین می پاشم. جنگی که به تاخیر افتاده بود شروع می شود. رهامی با دیدن خون سراسیمه می شود و به کمک من می شتابد و امام رضا را به کمک می گیرد. سر و صورتم را تمیز می کنم. او سیگار می کشد. ناراحت است که برای اولین بار دست روی کسی بلند کرده است. برایم توضیح می دهد که درست است در قبرستان بر ضد اختر و امیر سخنرانی کرده و در مصادره خانه اسفندیاری کاره ای بوده اما عامل مرگ اختر و امیر نبوده و تنها مسئول امنیت منطقه بوده است. او اختر را یک آدمکش حرفه ای می داند چون یک معلم و شاگردش را ترور کرده است. من در سکوت قصه اش را گوش می کنم. به بیمارستان می رسیم. دوستش آقا رحمان را که مجروح جنگی است و یک پایش را از دست داده می بیند. من هم آسیه افضلی دوست همکلاسی قدیمی ام را می بینم که شوهر دارد و بچه ای چند ماهه در بغل. از ازدواج من متعجب است. در بیمارستان به خاطر نفوذ رهامی بی نوبت به اتاق دکتر می رویم و آزمایش می دهم. در برگشت از بیمارستان آقا رحمان و خانمش با ما همراه می شوند. در راه به صحنه های تشییع جنازه شهدا فکر می کنم و به صحنه شلاق خوردن جوانی که می گفتند به دختر عمویش تجاوز کرده و سخنرانی رهامی در وصف شهدا و رد کسانی که گول شیطان را خورده اند.آقا رحمان و خانمش پیاده می شوند. ما به خانه می رسیم. من سر گیجه دارم. استراحت می کنم. رهامی چلوکباب درست می کند. میل به خوردن ندارم. نان و ماست می خورم. فردا صبح که از خواب بیدار می شوم ورم بینی ام بهتر شده. رهامی از این که دست به روی من بلند کرده ناراحت است. از من می خواهد او را قصاص کنم و بزنم. من معتقدم که همیشه خورده ام و دست بزن ندارم. او از زخم زبان های من ناراحت است. وقتی به سر کار می رود، من هم آماده می شوم و حلقه ام را گذاشته و از خانه فرار می کنم. چون در خانه قفل است از روی دیوار می پرم و کمردرد می گیرم. با وانت موسی به شمس آباد می روم. موسی از من می خواهد سفارش پسرش عباس را به رهامی بکنم تا از سربازی معاف شود. همه مرا گل بانو صدا می کنند تنها ابراهیم است که مرا گل صدا می کند. از بعد از ازدواج من، مادرم اثاثیه جدید برای خانه خریده و مغازه اش پر و پیمان است. رهامی مادرم را بی بی خانم صدا می کند و مادرم رهامی را حاجی می نامد. مادرم برای ازدواج دو تا سکه شاه عباسی به ما کادو داده است. وقتی مادرم مرا می بیند می فهمد که قهر کرده ام مرا به خانه ام برمی گرداند تا موقعیت خوبش خراب نشود.

به دیدار منیر خانم می روم. کتابفروشی اش بی رونق است. به من خبر می دهد که پسر عمویم به سفارش شوهرم معاون مدرسه شده، از بعد از ازدواج من همه به نوایی رسیده اند. پشیمان ازفرار به خانه برمی گردم. غذا درست کرده، دوش گرفته و آرایش می کنم. وقتی رهامی می آید به استقبالش می روم. جواب آزمایش را گرفته و من باردارم. برای بچه جغجغه و برای من انگشتر و کتاب نه ماه انتظار را خریده است. از بعد از فرار بی فایده ام کمردرد می گیرم. دکتر استراحت مطلق تجویز می کند. رهامی تاجی خانم را برای انجام کارهای خانه و مراقبت از من استخدام می کند.

رهامی برای یک هفته به ماموریت امنیتی می رود. دلم برایش تنگ می شود. مادرم به دیدارم می آید. برایم مقداری تخم مرغ محلی، قره قروت و دوغ محلی آورده. رفتارش با تاجی خانم، مرا به یاد رفتار توران خانم، مادر اختر می اندازد با زیر دستانش.

زمانی که هفت ماهه حامله هستم ملیحه گریان به خانه ما می آید وخبر از آزادی محسن می دهد. اما محسن نامزدی اش را با او به هم زده و از کشور خارج شده. بعدا صدایش را می شنوند که در رادیو عراق گوینده شده و بر ضد ایران حرف می زند. پس از این ماجرا، خانه محسن را بازرسی کرده و ملیحه را هم برای بازجویی احضار می کنند. ملیحه از من می خواهد که به رهامی سفارشش را بکنم تا دیگر مورد بازجویی قرار نگیرد. نامه های ملیحه و محسن پیش من امانت هستند و ملیحه دوست ندارد آن ها را از بین ببرم. ملیحه از اول هم اهل سیاست نبوده و فقط به خاطر محسن آلوده شده است. وقتی رهامی می آید می فهمم که او از ماجرای ملیحه باخبر بوده اما به من چیزی نگفته.

شب جنازه اختر را در خواب می بینم و کتاب هایی که از قنات شمس آباد بیرون می آیند. با جیغ بلندی از خواب می پرم و خوابم را برای رهامی تعریف می کنم. برای رهامی می گویم که بعد از مرگ اختر من و مادرم کتاب های آن ها را در قنات شمس آباد ریختیم، در ضمن در نبش قبر اختر و امیر من و مادرم دست داشتیم و آن ها را درباغچه عمه سلطان خاک کردیم.

مدتی بعد وقتی پسرم حنیف به دنیا می آید و سه ماهه می شود، عده ای به خانه ما می آیند و خانه را بازرسی می کنند. آن ها عکس شریعتی، نامه های محسن به ملیحه، نامه سعید به من و داستان سعید را پیدا می کنند. آن ها حنیف را از من گرفته و مرا به بازداشتگاه می برند. در بازداشتگاه با حبیبه و معصومه آشنا می شوم. شیر در سینه هایم انباشته شده و درد می کشم. معصومه کمی تریاک برای تسکین به من می دهد. دکتر برایم می آورند و دارویم مشخص می شود. دکتر همان کسی است که بینی ورم کرده ام را در بیمارستان دید و آزمایش برایم نوشت. بعد از شانزده روز مرا برای بازجویی می برند. می خواهند بدانند من مرتضی امیریون را که در گوران دستگیر شده می شناسم یا نه. نمی شناسم. رهامی مرا لو داده است چون آن ها از ماجرای نبش قبر اختر و امیر باخبرند. از رهامی متنفرم. دلم برای پسرم حنیف تنگ شده. احساس می کنم رهامی برایم پاپوش ساخته تا بچه را برداشته و سراغ زن اول برود. وقتی بار دوم برای بازجویی می روم می شنوم که رهامی شاکی من است و گفته من به خاطر موقعیتش با او ازدواج کردم تا اسراری را که هیچ جا نمی توان مخفی کرد در خانه اش پنهان کنم. آن روز می فهمم که مرتضی امیریون کسی است که می خواسته ملیحه را با کمک من فرار دهد ولی موفق نشده چون دستگیر شده. بازجو به من اطلاع می دهد که شوهرم درخواست طلاق کرده و دادگاه غیابا حکم طلاق را صادر کرده. بچه نیز به خاطر عدم صلاحیت من به پدر می رسد. بازجو می گوید که مادرم و ملیحه نیز مورد بازجویی قرار گرفته اند. مادرم گفته که با تهدید مجبور به نبش قبر شده. ملیحه هم همه گناهان را به گردن گرفته. من آزاد می شوم.

نمی توانم پیش مادرم برگردم. سعی می کنم رهامی و حنیف را فراموش کنم. پیش منیر خانم می روم. او برایم تعریف می کند که رهامی چمدانم را آورده و تحویلش داده چون به مادرم اعتماد نداشته. مقداری پول برایم گذاشته و پیش زن اولش در تهران یا مشهد برگشته. یک نامه هم از دانشگاه آمده که در رشته فلسفه دانشگاه تهران قبول شدم.

ابراهیم رهامی
اولین بار من تو را در کلاس اخلاق دیدم که گفتی: «اخلاقیات را عرف تعیین می کند نه دین. دین فقط با عرف همراه می شود.» از تو خواستم بعد از کلاس بمانی چون می دانستم کتابخوان هستی و وقتی از تو پرسیدم که پدر و مادرت چه کاره هستند گفتی: «پدرم مرده و مادرم مرده شوره.» فکر کردم مرا دست انداختی اما خانم راستی مدیر مدرسه به کمکم آمد و حرف های تو را تایید کرد. این اولین پس گردنی محکمی بود که از تو خوردم. در کلاس عقیدتی تابستان تو هم شرکت داشتی اما سکوت کرده بودی و هیچ نمی نوشتی. دو جلسه مانده به آخر دوره با تو حرف زدم و فهمیدم نظرات زیادی داری اما به خاطر باز شدن دانشگاه ها و عدم ایجاد شبهه سکوت کرده ای. تو ایرادات مرا پنهانی به من گفتی. آن سال تو یک جلد نهج البلاغه را از من جایزه گرفتی. من یک روز به روستایتان آمدم و فهمیدم نامزد حیدر اسیر هستی و مادرت هم مغازه محقری دارد. آن روزها سیزده سال بود که من و مرضیه زن و شوهر بودیم. عید آن سال مرضیه که معلم بود به تهران رفت و من در گوران ماندم. گل بانو یک بار تو را در مغازه مادرت مشغول خواندن کتاب دیدم. خرید کردم و با تو کمی گپ زدم و رفتم. آن سال تو دانشگاه قبول شدی اما من اسم تو را مسئله دار اعلام کردم چون معتقد بودم بااستعدادی ولی چون از خانواده ضعیف هستی بهتر است شغلی به تو داده شود تا این که راهی دانشگاه شوی. من از طریق همکارم آقای فاطمی تو را از مادرت خواستگاری کردم. مادرت اهل معامله بود. اول پنجاه هزار تومان دادم و سپس چهل هزار تومان دیگر. بعد از آن من بازی تقدیر را با تو شروع کردم. اولین بار حاج صادق، برادر مرضیه، پیشنهاد کرده بود دختری دهاتی را بگیرم و بعد از تولد بچه طلاقش دهم و با مرضیه زندگی را ادامه دهم. من معیار انتخابم برای مادر بچه ام زیبایی و هوش بود و گل، تو واجد شرایط بودی. من مرضیه رادوست داشتم اما عاشقش نبودم ولی تو با رفتارت مرا عاشق کردی. تو جوان بودی و بازیگوش و مرا به راحتی بازی می دادی. وقتی ازدواج کردیم و تو باردار شدی و استراحت مطلق داشتی، عدم رابطه جنسی مان رابطه را دل انگیزتر کرده بود. تمام لباس های بچه را مرضیه انتخاب کرد و خرید. می دانستم بعد از زایمان مشکلات شروع می شوند. اما قبل از زایمان اداره حفاظت اطلاعات استان مرا خواست تا در مورد رفت و آمد ملیحه به خانه ام و اصولا علت ازدواجم با تو را دقیق توضیح دهم. من حضور پرقدرت حاج صادق را پشت این حوادث می دیدم.از تمام نفوذم استفاده کردم تا تو را به دانشگاه راهی کنم و موفق شدم. شبی که ماجرای نبش قبر اختر و امیر را تعریف کردی از آن استفاده کردم تا موقعیت تضعیف شده ام را تقویت کنم. جنازه ها در منزل عمه سلطان پیدا شدند. مادرت اقرار کرد که با تهدید عزیز الله بیگ نبش قبر کرده. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه مرتضی امیریون در نزدیکی خانه ما در گوران دستگیر شد. بازرسی خانه ما و مدارک جمع آوری شده تیر خلاص من و تو را زد. حاج صادق حنیف را به تهران انتقال داد و اسم او را اسماعیل گذاشت. سرنوشت تو حاصل بازی من و حاج صادق بود.

مدتی در مشهد پیش مادرم مقیم شدم و سعی کردم تو را فراموش کنم ولی امکان پذیر نبود. پس از آن من با مرضیه و اسماعیل در تهران زندگی می کردیم و تو در دو قدمی من در دانشگاه تهران فلسفه می خواندی. وقتی بعد از مدتها تو را در دانشگاه خوشحال و خندان دیدم باورم نشد. فکر می کردم مغموم و افسرده خواهی بود. به تلافی برای مرضیه لباس خواب و برای اسماعیل هواپیمای جنگی خریدم. به سازمان کشاورزی برگشتم و مدتی جبهه رفتم. من جرمم این بود که می خواستم مفید و متعهد باشم، همین.

استاد محمد جانی
من استاد گل بانو محمد جانی، استاد فلسفه هستم. شروع ترم جدید است. وارد کلاس که می شوم از پنجره بیرون را تماشا می کنم. بچه ها با هم حرف می زنند اما عملا مشغول مسخره کردن من هستند. یکی از بچه ها را صدا می زنم و تنبیه می کنم. پس از آن قوانین نه گانه کلاس را متذکر می شوم. درس را شروع می کنم و از بچه ها می پرسم چرا رشته فلسفه را انتخاب کرده اند. جواب ها یکسان است: پدر، مادر، عمو، دایی، یک موسسه، معلم یا مربی این رشته را با توجه به معدل برای دانشجو انتخاب کرده اند. تنها یک دانشجو که خود را رهامی معرفی می کند می گوید فلسفه را برای این که بداند چرا و چگونه زندگی می کند انتخاب کرده است. جا می خورم. فکر می کنم این پسر جوان آیا حنیف من است؟ او بعد از مرگ مادرش علاقمند فلسفه شده است. او خود را صالح رهامی معرفی می کند. نفس راحتی می کشم او حنیف من نیست.

صالح رهامی
خانم دکتر محمد جانی کلاس داستان نویسی دارد و من باور نمی کنم استاد عبوس و جدی درس فلسفه، استاد کلاس داستان نویسی باشد. در زندگی من معدود زنانی هستند مثل مادرم، عمه مرضیه، زن عمو رضا و امثالهم. اما استاد محمد جانی مثل هیچ کدامشان نیست. او به همه ما گفته به دلیل «مرگ» خواسته فلسفه را بخواند. اما در واقع برای حل معمای «زندگی» فلسفه خوانده است. وارد کلاس داستان نویسی می شوم. از نظم خبری نیست و من شک می کنم که استاد محمد جانی استاد این کلاس است. او خوشحال و خندان وارد می شود. در این کلاس هر کس اسمی مستعار دارد: ناتاشا، پی یر، کوزت، راسکلنیکف، اِما بواری، هیث کلیف، شازده. اسم مرا فرانچسکوی قدیس می گذارند. شازده کتابی نوشته وبه چاپ رسانده. نسخه ای از آن را امضا می کند و به همه خصوصا به من می دهد. کوزت داستانی نوشته که می خواند و استاد محمد جانی با مهارت یک مکانیک آن را پیاده و دوباره سرهم می کند.

صالح رهامی، سعید، محمد جانی
صالح رهامی: جلوی آسایشگاه روانی شهید کچویی می ایستم. ناتاشا، کوزت، هیث کلیف، شازده و استاد محمد جانی هم هستند. حدود یک سال پیش این آسایشگاه به دنبال سوژه یابی کشف شده، چون دوست دوران جوانی استاد محمد جانی به نام سعید نوری در آن بستری است. هر پنجشنبه استاد و بعضی از بچه ها به دیدار این دوست می آیند. همه مشغول نوشتن داستانی در مورد سعید هستند. بلقیس سلیمانی داستانی بر اساس واقعیت در این مورد نوشته است. رعنا خواهر سعید امروز در آسایشگاه است و به امور برادرش رسیدگی می کند. نگاه سعید خالی از حیات است.

من و ظریفه عقد هستیم. او قبلا نامزد پسر دایی اش بوده است. من همیشه به مرگ، به مادرم که مرده و به یک سگ فکر می کنم. دوستم بهزاد در مینه سوتا زندگی می کند. او سگش را به من سپرده و رفته. گاه گاهی برای سگش نامه می نویسد و من برای سگش نامه ها را می خوانم. اما سگش فرار کرده و بهزاد دیگر نامه نمی دهد. من در ذهنم خودم را چندین بار با طناب دار، با جریان برق، با سم و با سقوط از بلندی کشته ام. اما هنوز زنده ام. من و مرگ همزیستی مسالمت آمیز داریم. محمود تاجی دوست شهید من است او سرش را در جنگ مقابل دیدگان ما از دست داد. ظریفه دلش می خواهد که هر چه زودتر ازدواج کنیم و تکلیفش مشخص شود. من دوست دارم نویسنده شوم. مادرم تا زنده بود در این راه کمکم کرد. ظریفه را اولین بار در کلاس قصه خوانی دانشجویان دیدم که از زندگی می نوشت. علی دوستم می گفت باید به جبهه بروی تا بتوانی واقعا از مرگ بنویسی. ظریفه داستان مادربزرگش اکرم السادات را نوشته که همسر دکتر ابهری بوده. اکرم السادات با صادق هدایت خیلی دوست بوده است. اکرم السادات به خاطر همسرش قاطی سیاست شده. دکتر ابهری به روسیه فرار کرده است. مادربزرگ سال ها بعد با حاج عبدالحسین جورابچی، که همسرش را سرزا از دست داده است، ازدواج می کند و فرزند او را بزرگ می کند. من می خواهم ماجرای مادربزرگ خودم، حبیبه خاتون را بنویسم که برای من و خواهرم مهتاب از قصه های جن و پری می گفت.

روایت استاد محمد جانی از سعید بر اساس حرف های خواهرش رعنا: سعید بعد از رفتن از روستای گل بانو و روبرو شدن با جریان سی خردادسال شصت و در پی دستگیری برادرش حمید، فرار پدرش به ویلای عمو در کرج، و اعدام دوستش علی، راهی جبهه شد تا از سوءظن دور باشد. حمید به پانزده سال زندان محکوم شد. محمود تاجی دوست دبیرستانی سعید او را به رفتن جبهه تشویق کرد. در روایت رعنا گل بانویی نبود، انگار نه انگار که در روستا گل بانویی منتظر سعید بوده است.

محمد جانی، رهامی جوان، ابراهیم رهامی
محمد جانی: سال ۱۳۸۰ است. دلم می خواست صالح رهامی حنیف من بود ولی نیست. حاج صادق رهامی مردی شصت ساله و ثروتمند از من تقاضای ازدواج کرده است. او دایی حنیف است. حنیفی که حالا اسمش اسماعیل است. اگر جواب مثبت به حاج صادق بدهم به خودم و باورهایم، به گذشته ام و آرمان هایم خیانت کرده ام. اما با جواب مثبت، صالح پسرم می شود و به ابراهیم و اسماعیل نزدیک می شوم. اما حاج صادق درخواست ازدواجش با من را طی نامه ای که صالح به من می دهد پس می گیرد.

رهامی جوان: کاش با استاد محمد جانی حرف می زدم. پدرم، حاج صادق امروز او را دیده اما دمغ است. با عمو ابراهیم حرف می زنم. اما او همه حواسش جای دیگری است و حالش از همه خراب تر است. از رفتن اسماعیل با دوستانش به شمال می گوید.

ابراهیم رهامی: بیست و هشتم مرداد تولد اسماعیل است اما حاج صادق آن را به اول شهریور تغییر داده است. مرضیه از یک ماه قبل در تدارک تولد اسماعیل است. من بیست سال پیش در چنین روزی پدر شدم. دلم می خواهد شماره تلفن گل بانو را از صالح بگیرم و به او زنگ بزنم و بگویم ما نسل بدبختی بودیم که برای خودمان زندگی نکردیم، اما نمی توانم. حاج صادق یک پژوی یشمی به اسماعیل کادو داده است. کادوی دویست هزار تومانی من به اسماعیل در برابر ماشین اهدایی اصلا دیده نمی شود. حاج صادق همیشه از من جلو زده است. وقت آن است که او را جا بگذارم و از او پیشی بگیرم. به طرف اتوبان قم می روم. به دوستانم در جبهه فکر می کنم. به گل می اندیشم. تصادف می کنم و می میرم.


خلاصه کتاب (بازی آخر بانو)
بلقیس سلیمانی





نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات